Jekyll2023-12-11T11:19:07+00:00https://tuxgeek.ir/feed.xmlتاکس گیک - نرمافزار آزاد و گنو/لینوکسوبلاگی پیرامون نرمافزار آزاد، گنو/لینوکس و زندگیخستگی2023-12-11T11:12:00+00:002023-12-11T11:12:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/tiredness<p>بس که این روح و روان شد از بر گیتی کبود<br />
چون نهایت خستهام، همچون غزاله خسته بود</p>
<p>جمعه، ۲۶ خرداد ۱۴۰۲</p>
<hr />
<p>برای غزاله علیزاده.</p>
<h2><a href="/assets/images/posts/others/tiredness.jpg"><img src="/assets/images/posts/others/tiredness.jpg" alt="tiredness" /></a></h2>میلاد ابوالحسنیبس که این روح و روان شد از بر گیتی کبود چون نهایت خستهام، همچون غزاله خسته بودرقص پایانی برگ2023-10-27T19:16:00+00:002023-10-27T19:16:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/the-last-dance-of-the-leaf<p>چرخیدم و رقصیدم و لبخند به لبم بود<br />
پندار بکردند که همه از سر سعد و ظفرم بود</p>
<p>ندانستند که پاییز است و چرخش از سقوط است<br />
ندانستند که این لبخند ازآن برگِ زردی در غروب است</p>
<p>بدیدند سرخی بوسه بر این پیشانی سرد<br />
ندانستند که بوران، بوسهاش مرگ و نبود است</p>
<h2><a href="/assets/images/posts/others/leaf-in-rain.jpg"><img src="/assets/images/posts/others/leaf-in-rain.jpg" alt="The Dancing Dead Leaf" /></a></h2>میلاد ابوالحسنیچرخیدم و رقصیدم و لبخند به لبم بود پندار بکردند که همه از سر سعد و ظفرم بوددنیای سپید2023-08-05T03:18:00+00:002023-08-05T03:18:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/bright-day<p>چه کسی گفت که تاریکی غم است؟<br />
چه کسی گفت، که رخت تیره ما ز غم است؟<br />
چه کسی گفت که غم درد و، سیاهی همه بدیمن و بد است؟</p>
<p>چه کسی گفت، که هستیم همه ملزم به تسبم، در آیینه دنیای سیه؟<br />
چه کسی گفت که سپیدی همه خیر است و سیاهی همه آشوب و گنه؟</p>
<p>چه کسی گفت که آشوب و تباهی همه از بهر دل سرد من است؟<br />
چه کسی گفت، که دنیای سپیدی در آرزو و رویای من است؟</p>
<hr />میلاد ابوالحسنیچه کسی گفت که تاریکی غم است؟ چه کسی گفت، که رخت تیره ما ز غم است؟ چه کسی گفت که غم درد و، سیاهی همه بدیمن و بد است؟کتاب زندگی2023-06-10T23:06:00+00:002023-06-10T23:06:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/the-book-of-life<p>به راستی که باید، دستمالی برداشت. دستمالی برداشت و پاک کرد، لکههای تیرهای را که از خود، به روی برگهای رنگی این کتاب زیبا به جا میگذارم. و چه نیکوتر آن که، دوات را بشکنم و هر چه دارم بر یک برگ بنویسم. یک برگ سیاه، در بین برگهای رنگارنگ این کتاب.</p>
<hr />میلاد ابوالحسنیبه راستی که باید، دستمالی برداشت. دستمالی برداشت و پاک کرد، لکههای تیرهای را که از خود، به روی برگهای رنگی این کتاب زیبا به جا میگذارم. و چه نیکوتر آن که، دوات را بشکنم و هر چه دارم بر یک برگ بنویسم. یک برگ سیاه، در بین برگهای رنگارنگ این کتاب.خاموشی2023-06-10T19:50:00+00:002023-06-10T19:50:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/silence<p>هر کسی روزی نهایت لب به دندان گیرد و خاموش شود<br />
هر کسی روزی اسیر چنگ هستی و ز درد مدهوش شود</p>
<p>بهر ما هرگز نباید هیچ چشمی تر شود<br />
بهر ما هرگز نباید هیچ کس دلتنگ شود</p>
<p>ما که فرزند سیاهی بودهایم و نیستی<br />
ما که از اول نکردیم، هیچ شما را دوستی</p>
<p>ما که جز درد و سیاهی هیچ نیاوردیم شما را ارمغان<br />
مهربان، کاش که بدانی جز سیاهی هیچ نبود در دستمان</p>
<p>آنچه داشتیم و نداشتیم را فدایت کردهایم<br />
حزن و اندوه و کشاکش را دچارت کردهایم</p>
<p>میرویم تا که نماند از سیاهی و پلیدی هیچ اثر<br />
میرویم با چشم تر، تا که نماد هیچ دگر از ما اثر</p>
<p>کوله بار را بستهایم، آمادهایم، پروا نداریم هیچ دگر<br />
در دل ما امید داریم تا ببینیم یک دگر، باری دگر</p>
<hr />میلاد ابوالحسنیهر کسی روزی نهایت لب به دندان گیرد و خاموش شود هر کسی روزی اسیر چنگ هستی و ز درد مدهوش شودبه پایان نزدیک2023-06-07T18:04:00+00:002023-06-07T18:04:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/near-the-end-be-payan-nazdik<p>به پایان نزدیک<br />
بیشتر از هر گاه<br />
بیشتر از دیروز<br />
بیشتر از حالا</p>
<p>به پایان نزدیک<br />
نه چون سرما<br />
نه چون تاریک<br />
نه چون تنها</p>
<p>به پایان نزدیک<br />
نه که حتی<br />
بخواهم که<br />
بسوزد بهر ما، دلها</p>
<p>به پایان نزدیک<br />
به پایان نزدیک<br />
به پایان نزدیک</p>
<p>به این خاطر<br />
که باید شکل بگیرد<br />
اندرونِ، قلب و روح و<br />
ذهن و جان ما</p>
<p>به پایان نزدیک</p>
<hr />میلاد ابوالحسنیبه پایان نزدیک بیشتر از هر گاه بیشتر از دیروز بیشتر از حالاشهریار دِگری در راه است2023-06-02T13:00:00+00:002023-06-02T13:00:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/8.shahriar<p>شهریار دِگری در راه است<br />
همچو طفلی در سیاهی ناگزیر تنها است</p>
<p>شهریار ما دلا خون میکند<br />
جوهرش را با قلم فانوس و گلگون میکند</p>
<p>شهریار ما سیاهیها بدید<br />
ظلمت شب را شکست آرامش اصباح بدید</p>
<p>بر سیاهیهای شب تازید و مستولی بشد<br />
بر سپیدی وارد و شیدای شیدایی بشد</p>
<p>در نهایت این سپیدی بود که جانش را ستاند<br />
جملگیِ استخوانهای نحیفش را شکاند</p>
<p>قطره قطره، سرخی خون را ز قلب تیرهاش<br />
اندرون سرخ رگهای تنش جاری بکرد</p>
<p>بر دلش تابید و گرمایش بداد<br />
جای یاس و نوامیدی اندکی، آرزو در قلب آزادش نهاد</p>
<p>وهم را در قلب حاصل خیز او<br />
کاشت و گاه و بیگاه قوتش بداد</p>
<p>شهریار ما ز یاد خود بِبُرد<br />
زندگی تیرهاست و کامیابی نشد</p>
<p>یک نفس غفلت بکرد و دور شد<br />
بر سپیدی تکیه کرد، مغرور شد</p>
<p>تا به خود آید عنان از کف بداد<br />
جان شیرین را چه سهل از دست بداد</p>
<p>شهریارا چه آمد بر سرت؟<br />
هوش خود دادی به درهم یا که لعل؟</p>
<p>یاد بردی که سیاهی یار بود؟<br />
همدمت در هر شب مهتاب بود؟</p>
<p>یاد بردی که قلب تیرهات<br />
بوده یار و یاور و انگیزهات؟</p>
<p>یاد بردی که تو را در هیچ جهان<br />
جز سیاهی نیست هیچ یار گران؟</p>
<p>شهریارا به خود آی و بگو<br />
جز سیاهی نیست مرا هیچ آرزو</p>
<hr />میلاد ابوالحسنیشهریار دِگری در راه است همچو طفلی در سیاهی ناگزیر تنها استرختِ تیره اهریمن2023-06-02T12:00:00+00:002023-06-02T12:00:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/7.devil-in-black<p>چون رخت تیره بر تن<br />
کردم ز بخت شومم<br />
گمان بردند که من هم <br />
اهریمنم سراسر</p>
<p>لاکن بدان تو ای دوست<br />
در پشت این سیاهی<br />
نیست جز عشق و دوستی<br />
حتی اگر سراسر</p>
<p>اهریمنم بدانند</p>
<p>۱۴۰۲/۰۳/۱۱</p>
<hr />میلاد ابوالحسنیچون رخت تیره بر تن کردم ز بخت شومم گمان بردند که من هم اهریمنم سراسرآن روز که گفته بودم2023-06-02T11:45:00+00:002023-06-02T11:45:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/6.the-day-I-told-you-about<p>هر بخش از شعری که در ادامه آمده، درواقع اشاره دارد به ابیات یا نوشتههایی که طی ماههای اخیر در صفحهام در شبکه اجتماعی نامتمرکز Mastodon به اشتراک گذاشته بودم.</p>
<hr />
<p>عمری گذشت و آمد<br />
خلاصه در نهایت<br />
آن روز که گفته بودم<br />
پیشتر من برایت</p>
<p>گفتم که این فسانه<br />
پایان نیابد هیچ خوش<br />
افزون شود مبالات<br />
گر نیک داریش تو</p>
<p>گفتم که زندگانی<br />
تیره نکرده قلبم<br />
از پیش تیره بوده<br />
قلب کبود و چرکم</p>
<p>گفتم که این دل ما<br />
سازش نمیشناسد<br />
درد را او پرستد<br />
تا جان به سر در آرد</p>
<p>گفتم که در بهاران<br />
پاییز را بدیدم<br />
رویای من همه سوخت<br />
در شعلهی نگاهت</p>
<p>گفتم که خواب دیدم<br />
گم کردهام تو را من<br />
تنها به روی زانو<br />
شیون کنم برایت</p>
<p>گفتم که لحظههایم<br />
ثابت شدند و تاریک<br />
گفتم که هستم هر روز<br />
در انتظار شلیک</p>
<p>گفتم که بر سپیدی<br />
سیاهی نقش بسته<br />
گفتم که برف و بوران<br />
مرا در هم شکسته</p>
<p>گفتم که این سیاهی<br />
در من تنیده بوده<br />
از کودکی وجودم<br />
چون سایه تیره بوده</p>
<p>گفتم که ای فرشته<br />
در انتظار هستم<br />
آهی کشید و بگذشت<br />
از درد در سرشتم</p>
<p>گفتم علاج این درد<br />
پایان بُوَد، همین بس<br />
گفتم رها شوم من<br />
در کوچههای بن بست</p>
<p>راز تو را من هرگز<br />
با هیچ کس نگفتم<br />
اندیشهام بسوزد<br />
گر درد تو بجستم</p>
<p>تاریک تر از سیاهی<br />
خاموش تر از نهایت<br />
گویی که جان سپردم<br />
در لحظه وداعت</p>
<p>۱۴۰۲/۰۳/۱۰</p>
<hr />میلاد ابوالحسنیهر بخش از شعری که در ادامه آمده، درواقع اشاره دارد به ابیات یا نوشتههایی که طی ماههای اخیر در صفحهام در شبکه اجتماعی نامتمرکز Mastodon به اشتراک گذاشته بودم.سفرِ دل2023-06-02T10:15:00+00:002023-06-02T10:15:00+00:00https://tuxgeek.ir/poetry/5.trip-of-heart<p>سالیان است سفری رفته دلِ پُر دردم<br />
که از آن هیچ ندارم خبری در یادم</p>
<p>حزن و شادی ندارند و نداشتند، هرگز معنی<br />
گر تو گویی نبوده است در این سینه از اول قلبی</p>
<p>دَم من از ازل است که زنجیر شده<br />
نفسم قفل و کلیدش به دَمی نیست شده</p>
<p>لحظههایم همه دیریست که ثابت گشتند<br />
زندگی چرخش تکراری خورشید شده</p>
<p>قرص و دارو نتواند که کنند درد من هرگز علاج<br />
چون که خود دردم و درمان، نقطه پایان حیات</p>
<p>۱۴۰۲/۰۳/۰۶</p>
<hr />
<p>پانویس: باید شفاف سازی کنم که بنده جزو آن دسته از افراد که تصور میکنند خورشید به دور زمین میچرخد نیستم. منظور از چرخش تکراری خورشید طلوع و غروب تکراری است.</p>میلاد ابوالحسنیسالیان است سفری رفته دلِ پُر دردم که از آن هیچ ندارم خبری در یادم