آن روز که گفته بودم
هر بخش از شعری که در ادامه آمده، درواقع اشاره دارد به ابیات یا نوشتههایی که طی ماههای اخیر در صفحهام در شبکه اجتماعی نامتمرکز Mastodon به اشتراک گذاشته بودم.
عمری گذشت و آمد
خلاصه در نهایت
آن روز که گفته بودم
پیشتر من برایت
گفتم که این فسانه
پایان نیابد هیچ خوش
افزون شود مبالات
گر نیک داریش تو
گفتم که زندگانی
تیره نکرده قلبم
از پیش تیره بوده
قلب کبود و چرکم
گفتم که این دل ما
سازش نمیشناسد
درد را او پرستد
تا جان به سر در آرد
گفتم که در بهاران
پاییز را بدیدم
رویای من همه سوخت
در شعلهی نگاهت
گفتم که خواب دیدم
گم کردهام تو را من
تنها به روی زانو
شیون کنم برایت
گفتم که لحظههایم
ثابت شدند و تاریک
گفتم که هستم هر روز
در انتظار شلیک
گفتم که بر سپیدی
سیاهی نقش بسته
گفتم که برف و بوران
مرا در هم شکسته
گفتم که این سیاهی
در من تنیده بوده
از کودکی وجودم
چون سایه تیره بوده
گفتم که ای فرشته
در انتظار هستم
آهی کشید و بگذشت
از درد در سرشتم
گفتم علاج این درد
پایان بُوَد، همین بس
گفتم رها شوم من
در کوچههای بن بست
راز تو را من هرگز
با هیچ کس نگفتم
اندیشهام بسوزد
گر درد تو بجستم
تاریک تر از سیاهی
خاموش تر از نهایت
گویی که جان سپردم
در لحظه وداعت
۱۴۰۲/۰۳/۱۰